خدای من

وقتی خــــــــدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

خدای من

وقتی خــــــــدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

چشم هایی که خدا را نبیند دو گودال مخوف است که بر صورت انسان دهن باز کرده است.

وقتی خــــــــدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

زمانی که افکار ناامید کننده در حال درهم کوبیدن شماست لبخندی بزنید و خــــــدا را بخاطر زنده بودنتان شکــــــــــــــــر کنید.

آسمان چشـــــــــم های آبی خداست نگران همیشه ی من و تو......

پیام های کوتاه
بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۹
آذر
۹۴

السلام علیک یا فاطمه الزهــرا (س)

سلام مادرجان؛ امیدوارم تاخیرم را بابت عرض تسلیت خدمتتون بپذیرید و منو در غم خودتون شریک بدونید.

مادر جان خدا لعنت کند کسی را که بعد از پیامبر(ص) به روی شما دست بلند کرد؛ خدا لعنت کند دشمنان شما را...

 

  • یه دوست
۱۹
آذر
۹۴
فقدان رسولان، پشت اهالی ایمان را می شکند و عشق را داغدار می کند؛ رحلت رسول اعظم اسلام تسلیت باد!
.
.
.
بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست / یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست / چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
شهادت امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد!

  • یه دوست
۱۷
آذر
۹۴

بعضیا هستن وقتی میخوان حالا به شوخی یا جدی به کسی ناسزا بگن،میگن " تو روحت، ای تو اون روحت و ..."

توهین به روح در واقع توهین مستقیم به خود خداست تاکید میکنم توهین مستقیم به خود خدا....چون روح از آن خداست، روح مال خداست.

 

  • یه دوست
۱۱
آذر
۹۴

بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست

به تن این همه سردار سری نیست که نیست

بنویسید که  خورشید  به  گودال  افتاد

و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست

آتش از بال و پر سوخته جان میگیرذ

زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست

یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد

پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست

یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد!

چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست

تازیانه به تسلای یتیمی آمد

تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست

 

  • یه دوست
۱۱
آذر
۹۴

سلام بابا

دیگر به کلی تاب از توانم رفته بود

هیچگاه تصور نمی کردم که دوری از تو تا این اندازه کشنده باشد

ای کاش جای دیگری به دیدنم می آمدی

خرابه برای پذیرایی خیلی پسندیده نیست

من می دانستم تو در آن روز به یاد ماندنی شهید گشته ای

اما تمام تعجبم از سخنان عمه ام زینب بود

او می گفت اگر بابا را بخوانی و بیادش باشی

به دیدنت می آید

باور نمی کردم

چون می دانستم که تن بی سر نمی تواند به جایی برود

اما فکرش را هم نکرده بودم که سر بی تن بابا این قدرت رادارد

راستی بابا سر خونینت را بارها بر سر نیزه دیده بودم

اما این خاکستر ها از کجا بر چهره ات نشسته

چرا لبانت کبود شده

مگر این همان لبهایی نیست که دیروز بر سر نی قران میخواند

از چشمانت پیداست بابا که خیلی خسته ای

بابا تو آنروز به من گفتی وقتی من رفتم دختر خوبی باشم

به من گفتی مبادا از حمله دشمن بترسم

من هم نترسیدم

آنها امدند خیمه ها را سوزاندند

زنها را تازیانه زدند موهای مرا هم کشیدند

اما بابا نمیدانم عمویم کجا بود

مگر او نگهبان خیمه های ما نبود

با این همه می دانستم که او هم در گوشه ای بر خاک ارمیده

چون عمویی که من میشناختم هیچگاه حاضر نمی شد

که تو از دنیا بروی و او زنده باشد

ما را شبانه سوار بر شتر کردند

هر کدام از ما همراه یکی از زنان

عمر سعد فریاد زد که اسیران را ازمیان اجساد

به خون تپیده تو و دوستانت  عبور دهند

همان کردند

از کنار هر پیکری که گذشتیم

گروهی به ناله می امدند

تا اینکه صدای شیون عمه ام بلند شد

نگاه کردم نمی توانستم جنازه ات را بشناسم

اما یکی فریاد کرد این جسم حسین است

تحمل دیدن از کفم رفت و برای اولین بار خود را از پشت شتر بر خاک افکندم

پاهایم درد گرفته بود اما بابا از درد دل که سوزنده تر نبود

آمدم در گودی قتله گاه

مثل اینکه تورا با شمشیر و نیزه شکسته دفن کرده بودند

بدنت یک جای سالم هم نداشت

هنوز از سوراخهای زرهت خون داغ بیرون می زد

می خواستم صورتت را ببوسم که دیدم سر نداری

گریه می کردم که تازیانه ای درد ناک بر پشتم نشست

یکی از همانها دستم را گرفت و بر روی شترم انداخت

تا وقتی از ان صحرای جنایت رفتم چشم از تو بر نداشتم

بابا حوصله داری باز برایت تعریف کنم

بگذار یک بار هم دختر برای پدرش قصه بگوید

نیمه های شب بود خسته بودم یکدفعه خوابم برد

که ناگهان دردی شدید

تمام تنم را پوشاند چشمم را باز کردم باز از شتر افتاده بودم

با عجله برخواستم و به دنبال قافله دویدم

اهل قافله هنوز متوجه من نشده بودند

پاهایم را ببین بابا این تاول ها یادگار همانجاست

خیلی سخت بود خیلی اذیت شدم

اما مگر غیر از این است که هر که بخواهد با تو باشد

باید آواره بیابانها شود

از بس دویدم نفسم به شماره افتاد

و با صورت نقش زمین شدم

شرو ع کردم به گریه داشتم نا امید می شدم

دیگر قافله خیلی دور شده بود

گفتم از بابا عقب افتادم

ناگهان دست گرمی را بر گونه هایم احساس کردم

زنی بود مشکی پوش

چهره اش در ان تاریکی می درخشید

اما بابا خیلی شبیه عمه ام زینب بود

کنارم نشست و دلداریم داد

به من گفت غصه مخور

 گفت اگر زینب نیست من هستم

بابا با اینکه غریبه بود اما از هر اشنایی بیشتر دوستش داشتم

حتما تو اورا می شناسی

من هم تا آخر شناختمش

همانجا که خطابم کرد غم مخور ای یادگار حسینم

بابا معمولا مادرها اینگونه عزیزانشان را خطاب می کنند

هر وقت به رویم تازیانه می کشیدند

اولین آن را عمه ام زینب می خورد

هر وقت سیلی می خوردم قبل از من او تحمل میکرد

عمه هیچگاه پیش چشم من گریه نکرد

اما هر زمان من میگریستم در اغوشم می کشید

نوازشم می کرد

به رویم می خندید و آرام آرام  در گوشم قران می خواند

بابا خواهرت به تمام وعده هایش عمل کرد

هر چه به تو قول داده بود

هنوز صدای فریادهایش

بر سر دشمنان تو در بازار

کوفه میپیچد

البته تعجبی ندارد هر چه باشد او خواهر توست

بابا هر روز جمعی انبوه می ایند اینجا

تا از اسیران کربلا دیدن کنند

امروز دختر بچه ای مرا به پدرش نشان داد

و پدرش چیزی گفت آنوقت هردویشان خندیدند

من از عمه پرسیدم که آنها بعد از اینجا به کجا می روند

گفت به خانه گفتم مگر ما خانه نداریم

او جوابی نداشت

اما من پاسخم را از سکوت پر معنایش گرفتم

ای بابا دیگر این بار تنهایم مگذار

مرا با خود ببر

قول می دهم تا اخرش را پابه پایت بیایم

برایم فرقی نمی کند کجا برویم

چرا که در کربلا خوب دانستم

که هر جا که تو باشی خوبی همانجاست

پاکی همانجاست

خدا هم همانجاست

من دیدم که ان پیرمرد نود ساله

چگونه در انتظار مرگ خویش لحظه شماری می کرد

من دیدم که ان کودک دوازده ساله با چه اشتیاقی

در موج خون خویش گم شد

و مادرش را نیز دیدم

که سر فرزندانش را بسوی دشمن پرتاب کرد

که نه ما آنچه را که در راه حسین بدهیم پس نخواهیم گرفت

آری من اینها را دیدم با همین دو چشمانم

تو برای همه آنها شهادت را پسندیدی

این انصاف است که از من دریغ کنی؟

من به عشق وصال تو ای بابا مصیبتها دیدم

من بیاد تو صورتم کبود شد

تو وقتی هم سن من بودی خوب فهمیدی

صورت سیلی خورده یعنی چه

من به جرم محبت تو تازیانه خوردم

از همان تازیانه ای که مادرت زهرا در مدینه خورد

من فقط و فقط بخاطر اینکه تو را دوست داشتم

با پای برهنه و با گامهای کوچکم مدتها به دنبال کاروان عشق تو دویدم

اما همه بخاطر اینکه تو به سراغم بیایی و مرا هم پیش اصغر ببری

مگر این من نبودم که هر شب برای او لالایی می گفتم

و با او بازی می کردم

ای سر خونین بابا که مسافری

خسته وظلم دیده ای

ای سر مطهر

در این سفر عجب منازلی را برای استراحت انتخاب کردی

در کربلا تا سر نی پر زدی

چندی بعد در آن شب غم انگیز در میان تنور خولی صبح کردی

در کاخ عبید االه برایت سرود شکست و ذلت خواندند

باز بر سر نی رفتی و چهل منزل انگشت نمای خاص و عام بودی

یک شب را هم با آن راهب دیری گذراندی

و بعد در شام از زمین و زمان سنگباران شدی

و آنگاه در تشت طلای یزید ماوا کردی

و اکنون درآغوش دخترت آرام بخواب بابا

هردوی ما خسته ایم

به یاد آن روزها که بر دوش پیامبر بودی

به یاد آن روزها که پیامبر لبانت را می بوسید

و هر وقت گریه می کردی خیلی بلند

فریاد میکرد

چه کسی حسینم را آزرده

و بعد در کنارت می نشست و اشکهایت را پاک میکرد

و زیر لب زمزمه کنان می فرمود حسین منی و انا من حسین

  • یه دوست
۱۱
آذر
۹۴



بسوز ای دل که امروز اربعین است  /   عزای پور ختم المرسلین است

قیام کربلایش تا قیامت   /   سراسر درس، بهر مسلمین است

اربعن حسینی تسلیت باد

 

  • یه دوست
۰۹
آذر
۹۴


آنکس که بداند و بداند که بداند *** خود را به بلندای سـعادت برساند

آنکس که نداند و بداند که نداند *** لنگــ لنگـان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که بداند و نداند که بداند *** سخـت است ولی باز به مقصد برساند

آنکس که نداند و نـخواهد که بداند *** حیفـــ است چنین جـانوری زنده بماند   

 

  • یه دوست