قاصد خیره درچشم مادر مانده است و مادر خیره به دستان قاصد!
از حیدر وکربلایش همین سپر و شمشیر به یادگار مانده است!
ولی چشمان مادر سوالات دیگری دارد:
از ارباب بگو! ان شاالله که سالم است.
هرچند قلب مادر گواهی می دهد که....!
از غیرتش با آن همه هیبت فقط همین سپر مانده پس با سرورش چه کرده اند؟!
مادر بانگ برمی دارد:
جان به سرم کردی چرا لب نمی گشایی؟ از ارباب بگو!
_نمی خواهی از پسرت بشنوی؟
گفتمت از ارباب بگو. اول از ارباب بگو بعد از فدایی ارباب!
مادر گوش هارا تیز کرده است.
_جایت خالی ام البنین! چون نصف روز تمام یاران ارباب پرپر شدند و تنها ماند..پسرت خودش را به آب
رساند...دست به آب زد خنکای آب التماس لبانش را داشت ولی لبهای ترک خورده ی علی اصغر اجازه
بی ادبی به سرور ادب نداد و آب را برآب ریخت. مشک که از آب پر کرد خنده بر لبهایش نشست.
سوار رکاب بود که دست راستش را انداختند...مشک به دست دیگر داد که دست دیگرش را قطع
کردند.
مشک به دندان گرفت که مشک بچه ها را پاره کردند. جگرش پاره پاره شد. آن زمان کشته شدنش
آسان شد. تیر به چشم هایش که خورد ناله ی "یا اخا ادرک اخا"یش بلند شد.
سر بر زانوی ارباب جان سپرد.
تازه جایت خالی فرقش را چون حیدر شکافتند.
چشم های مادر پر آب و قلبش زخم خورد!
_گفتمت از ارباب بگو! اگر دستهایش را بریدند پس علم اسلام را که نگه داشت؟!پس ارباب سر بر
زانوی که داشت؟!
_مادر! بی بی خسته و تنهایی ام البنین را صدا می زند.
_خانم جان! جانم به فدایت!
_دیدی ام البنین! زینب بی حسین! دیدی ام البنین! دیده یی شهر مدینه برایم چه قدر غریب است.
حسینم چون عباس سر بر زانوان مادرم جان داد.
آنقدر از او راضی بود که پسر خطابش کرد.
حالا مادر دستهایش رو به آسمان است و الحمد الله می گوید!