خدای من

وقتی خــــــــدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

خدای من

وقتی خــــــــدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

چشم هایی که خدا را نبیند دو گودال مخوف است که بر صورت انسان دهن باز کرده است.

وقتی خــــــــدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

زمانی که افکار ناامید کننده در حال درهم کوبیدن شماست لبخندی بزنید و خــــــدا را بخاطر زنده بودنتان شکــــــــــــــــر کنید.

آسمان چشـــــــــم های آبی خداست نگران همیشه ی من و تو......

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
آبان
۹۴

توکل یعنی اجازه دادن به خداوند


 
که خودش تصمیم بگیرد!


 
تو فقط بخواه و آرزو کن

 

اما پیشاپیش شاد باش!


 
و ایمان داشته باش که رویاهایت


 
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!


 
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار


 
چرا که خداوند نه به قدر رویاها

 

بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!

  • یه دوست
۲۶
آبان
۹۴
در روز عاشورا چون سیدالشهدا (ع) برای وداع آخر به سوی خیام اهل حرم آمدند سکینه (س) به خواهر سه ساله ی خود گفت:« بیا دامن پدر را بگیریم و نگذاریم برود و کشته شود.»
آن دختر کوچک جلو آمد و دامن امام مظلوم را گرفت و عرض کرد: ای پدر مرا دریاب که تشنه ام.
آن حضرت نگاهی به صورت او کرد و گریست و فرمود: صبر کن ای نور دیده خداوند وکیل من است و تو را آب خواهد داد.
آنگاه آن حضرت برخاست تا به سوی میدان برود...باز هم رقیه دامن پدر را گرفت و با گریه گفت:
 یا ابَةِ اینَ تَمضی عَنّا ؟
 پدر جان ما را کجا میگذاری و می روی؟
آن حضرت بار دیگر این طفل خردسال را در آغوش گرفتند و آرام کردند و سپس با دلی پر خــون از او او جدا شدند. (ستاره درخشان شام:200)

و این دختر سه ساله پس از چندین ماه که مدام در کنار پدر خود بوده و تا چشم باز کرده پدر و برادر و عم و عموزاده و برادرزاده در کنار خود دیده است ناگهان چشم گشوده و اطراف خود را تهی از اینان میابد؛ و چه سخت است مفارقت برای کسی که به پدر و حضور او انس دارد؛ پدری که هم پدر است و هم ولی الله و هم اباعبدالله (ع)؛ و دارای لقب دیگری کـه تحقّق و تعیّن آن در گرو وفای به عهدی است که او با خدای متعال بسـته است: خدای متعال مشتری او بوده و او نیز هرچه را داشته تقدیم او کرده است:
 انَّ الله اشتَری مِنَ المُومِنینَ وَ اموالَهُم بِانَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقاتِلُونَ فی سَبیلِ الله فَیَقتُلونَ وَ یُقتَلُونَ وَعداً عَلَیهِ حَقًّا فی التَّوراةِ وَ الاِنجیلِ وَ وَ القُرآنِ وَ مَن اَوفی بِعهدِهِ مِـنَ اللهِ فَاســتَبشِرُوا بِیَیعِکُمُ الَّذی بایَعتُم بِـهِ وَ ذلِکَ هُوَ الفَوزُ العَظیمُ
حقیقت ایت است که خدای متعال مال و جان مومنین را از آنان به بهای بهشت خریده است آنان در راه خدا می جنگند پس می کشند و کشته می شوند؛ این وعده قطعی خدای است و عهدی است که در تورات و انجیل و قرآن یاد فرموده و چه کسی از خدای به عهد خود با وفاتر است؟ پـس (ای مومنان) به این واگذاری خود (به خدای متعال) شاد باشید که این (معامله) همان رستگاری و موفقیّت بزرگ است.(توبه:111)
ا
این دردانه سه ساله  نیز با قافله سالاری عمه ی خود عقیله بنی هاشم زینب کبری (س) راهی اسارت می شود.
او نیز از فروشندگان دار و ندار خود به خدای متعال است؛ خدای متعال از مشتریان او نیز هست.
او دختر آن کسی است که در شأنش آمده است :
فَهُم... قُدرَةُ الرَّبَّ وَ مَشیَّته.
پس آنان (ائمه "ع")...قدرت پروردگار خود و مشیّت او می باشند.(بحارالانوار25: 174)
این دخت سه ساله که همه وجودش محبّ پدر بود در طول مسیر تا شــام او را ندیده بود لـذا بهانه ی پدر را می گرفت.
در شب پنجم ماه صفر، در خرابه ی شام، این نازدانه پدر را در خواب دید. وقتی از خواب بیدار شد بهانه ی او را گرفت و شروع به زاری کرد به حدّی که همه شروع به گریه کردند، عقده ی دلشان باز شده، حزنشان تازه شد.
بر روی خویش سیلی زدند و موهای خود را پریشان کردند.
یزید روبه ندیم خود پرسید: چه خبر است؟ او جواب داد: غلامی خبر آورد که دختری از اباعبدالله (ع) بهانه پدر را می گیرد. یزید ملعون گفت: سر پدرش را در تشت نهاده و برای او ببرید.
سر مطهّر را در تشتی نهاده و برآن دستمالی کشیده و آوردند و در برابر آن نازدانه نهادند. او پوشش را از رئی آن برداشت و گفت: این سر کیست؟
گفتند: سر مطهّر پدر توست.
آن نازدانه سر را از تشت برداشته و در آغوش خویش قرار داده و می گفت:
 ای  پدر! چه کسی تو را به خونت آغشته کرده است؟
 ای پدر! چه کسی رگ حلقوم تو را بریده است؟
 ای پدر! کیست که در سن کم مرا یتیم کرده است؟
 ای پدر! کیست برای یتیم (کفالت) تا بزرگ شود؟
 ای پدر! کیست پشتیبان زنان حسرت کش؟
 ای پدر! کیست تسلی بخش دیدگان گریان؟
 ای پدر! چه کسی بعد از توست؟ وای از غـریبی!
 ای پدر! کاش من فدای تو می شدم!
 ای پدر! ای کاش من قبل از این روز نابینا بودم!
 ای پـدر! ای کاش من می مردم و محاسن تو را آغشته به خون نمی دیدم!
آنگاه آن نازدانه، دهان خود را بر دهان شریف امام (ع) نهاد و گریه ی سختی کرد.
آن رأس شریف دخترش را صدا کرد: بیا به سوی من، بیا به سوی من، من منتظرت هستم.
او از حال رفت و دیگر به هوش نیامد، چون او را حرکت دادند متوجه شدند که روح شریفش از بدن مفارقت کرده است...(برگرفته از سحاب رحمت:768 و ای کاش با تو بون:125)

  • یه دوست
۲۳
آبان
۹۴

سهراب به بلندا بنگر...

به بلندایی عظیـــــم....به افق هایی پر از " نور و امید "...

و خودت خـواهی دید و خودت خـواهی یافت...خانه دوست کجــاست !!!...

خانه دوست در آن قلب پر از نــــور خداست و فقط دوست " خـــــــــداست"....

  • یه دوست
۲۲
آبان
۹۴

زندگی را بدون توقع -بدون احساس نیاز به نتایج خاصی طی کردن - آزادی به شمار می آید. این یعنی خدایگونگی، و خداوند می خواهد تو اینگونه زندگی کنی.

  • یه دوست
۲۱
آبان
۹۴

رسول خدا(ص) فرمودند: در بهشت درختی است که آن را محبوبه گویند.

میوه ی آن درخت از انار کوچکتر، از سیب بزرگتر، سفیدتر از شیر، شیرین تر از عسل و نرم تر از مسک است، و از آن میوه کسی نمی خورد مگر اینکه هر روز مداومت نماید به گفتن ( اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و سلّم )

  • یه دوست
۱۹
آبان
۹۴

-زمانی که خدارا باخود احساس کنی آنگاه در هنگام تنهایی برای وجود شیطان و ترس از گمراه شدن احساس ترس نمیکنی زیرا این را قلبا حس میکنی که در حقیقت تنها نیستی و خداوند همواره ودر همه حال در کنار توست وازتو مراقبت میکند.


-کسی که دیگران به او امیدوار باشند وبا وجود او احساس شادی ورضایت کنند واو را دوست بدارند خداوند نیز او را دوست دارد واین یعنی خوشبختی رضایت خدا و بنده ی خدا از تو یعنی خوشبختی پس خوشبخت زندگی کن.


-اگه خواستی کاری رو انجام بدی با این آگاهی که تو از انجام اون کار منع شدی با خودت فکرکن که یه دوربین همیشه ودر همه ی حالت ها از تو فیلم میگیره وبالاخره یه روز تو رو پیش همه رسوا میکنه و اون دوربین فرشته های روی شونه ی تو هستن و تمام چیزایی که موقع انجام اون کار اطرافت بودن کدر حقیقت خدا اونا روقرار داده که تو حواستو بیشتر جمع کنی.


-همیشه حتی توی بدترین شرایطم به خدا اعتماد داشته باش و اگه اعتماد کردی بدون نتیجه به بهترین شکل به پایان میرسه ولی به شرطی که واقعا واز صمیم قلبت اعتماد کرده باشی.


-اگه گناهی کردی و از ته قلبت پشیمون شدی و شرمنده بودی برو یه جایی که تنها باشی با خدا و هیچ کس نتونه مزاحم حرفات با خدا بشه شروع کن با خدا حرف بزن با زبون ساده اونجوری که با یه دوست صمیمی حرف میزنی...ازش معذرت خواهی کن ...به همه ی گناهایی که کردی اعتراف کن میگن خدا بنده ای رو که به گناهاش اعتراف کنه (پیش خود خدا نه بنده ی خدا) نوازش میکنه بعدش به خدای مهربون قول بده که دیگه گناه نمیکنی انوقته که حضور خدا وکمک هاشو در نزدیکی خودت احساس میکنی.


  • یه دوست
۱۴
آبان
۹۴

چه زیبا خالقی دارم

 دلم گرم است می دانم

که فردا باز خورشیدی ، میان آسمان ، چون نور می آید

شبی می خواندم با مهر

سحر می راندم با ناز

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که می خواند مرا ، با آنکه میداند گنه کارم

اگر رخ بر بتابانم

دوباره ، می نشید بر سر راهم

دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش

که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست

چه زیبا عاشقی را دوست می دارم

دلم گرم است می دانم ، که می داند

بدون لطف او ، تنهای تنهایم

اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ، اما

دلم گرم است ، می دانم  ،خدای من ، خدایی خوب می داند

و می داند که سائل را نباید دست خالی راند

دلم گرم خداوندی ست

که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد

و با دستان مادر کاسه آبی برای قمری تشنه

دلم گرم خداوند کریم خالق نوری ست

که گر لایق بداند

روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور

دلم گرم خداوند صبور و خالق صبری ست

که شب ها می نشیند در کنارم

تا بیند می رسد آن شب ، که گویم عاشقش هستم

و اما نمازی را که بعد از خواندنش

عشق خدا در سینه نا پیداست

قضایش را به جا آور

وقتی خدایم در اولین دیدار می گوید،  بخوان ما را

چه ترس از ظلمت شب ها

به هنگامیکه نور آسمانها و زمین ، آغوش بگشاید

و می گوید ، عزیزم حاجتی داری اگر

اینک بخوان ما را

که من حاجت روا کردن برای بنده ام را،  دوست می دارم

دعایت می کنم

روزی بفهمی معنی نا گفتن لب ها ، رضایت نیست

بفهمی از خدا گفتن ، ولیکن مردم آزردن ، عبادت نیست

تو  آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟

چنان با من به گرمی او سخن گوید

که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست

هزاران شرم از آن دارم

چنان با او به سردی راز می گویم

که گویی من جز او ، یکصد خدا دارم

خدا را  آرزو دارم

نمی دانم دگر باید چه می گفتم

چه زیبا خالقی دارم

دلم گرم است می دانم …

  • یه دوست
۱۳
آبان
۹۴
مولا جانم سلام...پدر جانم سلام
پدر جانم، جانم به لبم رسیده...
میخوام براتون از دلم بگم... که شکسته... پدرجان...باباجان جز کربلا چیزی مرحم دل شکستم نیست...
پدر جانم... مولا جانم، هیچ وقت از اینکه بابا ندارم شکایتی نکردم
ولی حالا شکایت دارم
من شکایت دارم از بابا نداشتن... چون سنگ شده جلو پام برای کربلا...
ولی پدر جان مگه نه اینکه شما پدر همه ی یتیمان هستین؟؟؟
و مگه این جز اینه که من بی بابا نیستم و پدری به بزرگی و خوبی شما دارم؟؟؟
... باباجان منو کربلا میبرین؟؟
بابا جان میدونم که فقط شما میتونی مرحم دلم رو بهم بدین...
بابایی شنیدم لیست خوشبختا رو خانم جان امضا میکنن...
میشه شما سفارش این دختر ناخوندتون رو بکنید...سفارش دختری که لیاقت نوکریتون رو هم نداره چه برسه به دختریتون رو...
بابایی سفارشم رو به خانم جان میکنید؟؟؟
آخه میدونم خانم جان رو حرف علی" مولا و امامشون،همسرشون، عزیزترینشون"، حرف نمیارن...
بابایی میدونم اگه شما سفارشم رو بکنید مشکلات حل میشه و راهی میشم...
بابایی سفارش این دختر بیچارتون رو میکنید؟؟؟؟؟؟
بابا جونم میشه لطف کنید پیغامم رو به خانم جان بگید؟؟؟
.....میدونم حرف از دهنم بیرون نیومده خانم جان میدونن چی میخوام بگم اما پیغام یه بیچاره ی دلشکسته از دهان مبارک امیرالمومنین به خانم جان برسه یه چیز دیگه است...
باباجان التماس میکنم به خانم جان بگین نرجس گفته :
( مادر جان گدا نمی خواهی؟
دختر بــی وفــا نمی خواهی؟
کاش میشد ز مـن سوال کنی
دخترم کربــــلا نمی خواهی؟
خانم جان به خدا دلم داره برا کربلا پر میکشه...برا بین الحرمین پر میکشه...برا شش گوشه که حال و هواشو فقط و فقط از دهن دیگران شنیدم بخدا که دلم پر میکشه...
خانم جان بخدا این دل دیگه نمیتونه تحمل کنه...میدونم من چیزی در بساط ندارم که بخاطرش منو کربلا بفرستین بخدا میدونم که لیاقت کربلا رو ندارم اینم میدونم که نامه ی اعمالم فقط با رنگ سیاه گناهانم پر شده ولی خانم جان از بزرگی و مهربانی و لطف و کرم شما هم اطلاع دارم...
خانم جان توی لیست خوشبختا اسم من بدبخت رو هم از بزرگیتون بنویسید بهتون التماس میکنم خانم جان...)
باباجانم میدونم که خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی بدم ولی اینجور که شنیدم باباها از خطای دخترشون میگذرن...
میدونم که همیشه از خطاهام گذشتین...بابایی من قول دادم بهتون خوب باشم و برای قولی که دادم،دارم تمام تلاشم رو میکنم و تو این راه مطمئنم بدون کمک شما به هیچ جا نمیرسم...
بابا جان خیلی خیلی دوستون دارم و قلبم سرشار از محبت شماست؛قلبم رو به دست شما سپردم...بابا جان اجازه ندید هیچ چیز جز محبت و عشق به شما و ائمه (ع) به قلبم وارد بشه...
مولاجان مثل همیشه درحقم پدری کنید.

  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۳
  • یه دوست
۰۱
آبان
۹۴

قاصد خیره درچشم مادر مانده است و مادر خیره به دستان قاصد! 

از حیدر وکربلایش همین سپر و شمشیر به یادگار مانده است! 

ولی چشمان مادر سوالات دیگری دارد: 

از ارباب بگو! ان شاالله که سالم است. 

هرچند قلب مادر گواهی می دهد که....! 

از غیرتش با آن همه هیبت فقط همین سپر مانده  پس با سرورش چه کرده اند؟! 

مادر بانگ برمی دارد: 

جان به سرم کردی چرا لب نمی گشایی؟ از ارباب بگو! 

_نمی خواهی از پسرت بشنوی؟ 

گفتمت از ارباب بگو. اول از ارباب بگو بعد از فدایی ارباب! 

مادر گوش هارا تیز کرده است. 

_جایت خالی ام البنین! چون نصف روز تمام یاران ارباب پرپر شدند و تنها ماند..پسرت خودش را به آب  

رساند...دست به آب زد خنکای آب التماس لبانش را داشت ولی لبهای ترک خورده ی علی اصغر اجازه 

بی ادبی به سرور ادب نداد و آب را برآب ریخت. مشک که از آب پر کرد خنده بر لبهایش نشست. 

سوار رکاب بود که دست راستش را انداختند...مشک به دست دیگر داد که دست دیگرش را قطع 

کردند.  

مشک به دندان گرفت که مشک بچه ها را پاره کردند. جگرش پاره پاره شد. آن زمان کشته شدنش 

 آسان شد. تیر به چشم هایش که خورد ناله ی "یا اخا ادرک اخا"یش بلند شد. 

سر بر زانوی ارباب جان سپرد. 

تازه جایت خالی فرقش را چون حیدر شکافتند. 

چشم های مادر پر آب و قلبش  زخم خورد! 

_گفتمت از ارباب بگو! اگر دستهایش را بریدند پس علم اسلام را که نگه داشت؟!پس ارباب سر بر  

زانوی که داشت؟! 

_مادر! بی بی خسته و تنهایی ام البنین را صدا می زند. 

_خانم جان! جانم به فدایت! 

_دیدی ام البنین! زینب بی حسین! دیدی ام البنین! دیده یی شهر مدینه برایم چه قدر غریب است. 

حسینم چون عباس سر بر زانوان مادرم جان داد.  

 آنقدر از او راضی بود که پسر خطابش کرد. 

حالا مادر دستهایش رو به آسمان است و الحمد الله می گوید!

  • یه دوست
۰۱
آبان
۹۴

حر اولین کسی بود که جلوی امام را گرفت، حر بود که بر دل حسین اظطراب افکند، حر چنان کرد که امام خطابش نمود: مادرت به عزایت بنشیند.

امّا حر، وقتی به حقیقت مطمئن شد، از توبه نا امید نشد، برگشت، توبه کرد و یکی از هفتاد و دو نفر شد.

اگر یک روز تاخیر کرده بود!؟ اگر به وسوسه ها گوش کرده بود؟!

چرا بر نمی گردیم؟ چرا توبه نمی کنیم؟ چرا تاخیر در توبه؟ چرا نا امیدی از لطف و بخشش خـدا؟

*****

یزید فاسد بود و فاجر، آشکارا قوانین دین را به مسخره می گرفت، اگر امام قیام نمی کرد، دیگر نامی از اسلام باقی نمی ماند.

مردم بنده دنیا بودند، دین لقلقه ی زبانشان بود، وقت بلا و امتحان بیشترشان رفتند، امام تنها ماند، امّا قیام کرد.

بنده دنیا نباشیم! نکند وقت امتحان اماممان را تنها بگذاریم. ریشه کن کنیم هر حب دنیایی را در خود.


کل یوم عاشـورا و کل ارض کربلا

نشانه ها را جدی بگیریم! در قیام دوباره ای که در راه است ما در کدامین گروه خواهیم بود؟؟


  • یه دوست