غدیر بود
رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم : برادر عیدت مبارک... پیشانیش از آفتاب ربذه سوخته بود!
به ابن سکیت گفتیم : علی هیچ نگفت؟... نگاهمان کرد و گریست...زبانش را بریده بودند!
خواستیم دستهای میثم را بگیریم و بگوییم (سپاس خدای را که ما را از متمسکین به ولایت امیرالمومنین قرار داد) دستهایش را قطع کرده بودند!
گفتیم یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم... سیــــدی... کسی از بنی هاشم...جــسدهاشان درز لای دیوار ها شده بود و چاه ها از حضور پیکر های بی سرشان پر بود...
زندانی دخمه های تاریک بودند و غل های گران برپا در کنج زندانها نماز می خواندند.
************
فقط همین نبود! که میان بیابان بایستند رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند که ماندگان برسند...
فقط همین نبود! که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا رود, صدایش کند و دستش را بالا بگید...
فقط گفتن جمله کوتاه " علی مولاست " نبود!...
کار اصلا اینقدر ها ساده نبود...
فصل اتمام نعمت, فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود.
بیعت با علی (ع) مصافحه ای ساده نبود...
مصافحه با همه ی رنج هایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژه سه حرفی باید کشید.
ایستادن پشت سر واژه ای سه حرفی که در حق سخت گیر بود.
***********
این روزها ولی همه چیز آســان شده است!
این روز ها " علی مولاست " تکه کلامی معمولی و راحت است.
دگر خیلی راحت و زیــــــــاد و پشت سر هم میشود این کلمه را تکرار کرد وتکرار...حتما جایی از راه را اشتباه آمده ایم!
شاید فقط با اسم و خط بـــی جان او مصــافحه کرده ایم وگرنه با او ؟؟؟....
کار حتما سخت بود... صبوری بی پایان بر حق, تاب آوردن عتاب هایش حتما سخت بود.
آن «مرد ناشناس» که دیروز کوزه آب زنی را آورد, صورتش را روی آتش تنور گرفته «بچش...این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه زنان غافل شده»
آن «مرد ناشناس» سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد می گرید:" آه از این ره توشه کــم, آه از این راه دراز"
ما... بی آنکه «مرد ناشناس» را بشناسیم...همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم که با نامش شعر بگوییم... خط بنویسیم...آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم...
عجیب است... مرد هنوز هم «مرد ناشناس» است!...
- ۹۴/۰۷/۰۹